وبنوشته های آرش

من وبلاگنویس نیستم...فیزیک خوندم،فیزیکدان هستم

وبنوشته های آرش

من وبلاگنویس نیستم...فیزیک خوندم،فیزیکدان هستم

نَنی چوجور غم دَرَمه

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۳، ۰۴:۲۶ ق.ظ

یک روز کمتر از هفت ماه، از آخرین پستم میگذره.قبلا سخت میگرفتم ، که باید متوالی پست بزارم و از این حرفا. ولی فکر میکنم اونقدرام دیگه برام مهم نیست. دیروز پستی تو فیسبوک گذاشتم - که حال خوشی دارم و امیدوارم که بمونه.هرچند خیلی نموند ولی قرارم نیست این نموندن همیشگی باشه. یعنی این نیز بگذرد. اصلا میدونی چیه؟ زندگی همینجوریه کلا. همنی لحظه رو عشق است که حرفی داشتم و نتونستم بزنم.یا شایدم حرفی که زدم و شنیده نشد.همین لحظه رو عشق است که بعد فوتبالای هشت و نیم خوابیدم به امید اینکه بعد چند ماه قبل سه نصفه شب خوابیده باشم ولی دو ساعت بیشتر نشد... و برای فوتبال اخر شب بیدار شدم.دوباره یاد حرفایی افتادم که نتونستم بزنم و تپش قلبی که بخاطر نزدن این حرفا الان حس میکنم. این حسو از قدیم داشتم. تمام دوران دانشگاه، وقتی حرفایی بود که نمیشد بزنم، همین بود. اصلا همین حس تخماتیک الانم، همین موزیک توی گوشم، همین شب تقریبا خنک گنبد،همین یادی از وبلاگ کردنم رو عشقه!

به پست قبلی که نگاه میکنم یبینم چقدر احمق بودم که فکر میکردم قراره گشایشی بشه. کلا باید یادمون باشه که زندگی همش غمه، معجزکی هم در کار نیست. در هر صورت یه روز مدرک ارشدمو میگیرم، یه روز جمع میکنم و میرم، یه روز بچه دار میشم، قبلش یه روز احتمالا زمستونی تو برف ازدواج میکنم، یه روزی میرسه که همه بازیای رئالو از نزدیک تماشا میکنم و خیلی از این "یه روزی" های دیگه که میرسه و من شاید اونموقع حتی یادم نیاد که امروز، همین امشب و همین لحظه، چقدر دلم میخواست که این "یه روزی" ها برسه.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی